همه چیز عالی بود واستلا داشت برای مهمونی که
گرفته بود آماده می شدکه رفت لباس بپو شه
اما لباس خودرا پیدانکرد ازهمه بدتر این بود که
وقتی قیافه ی خودش رودید حاضر نبود یک بار
دیگه به آینه نگاه کنه صورتش به طرزعجیبی
قهوه ای وچشمانش قرمز شده بود انگار گوش هایش
دراز وکم کم بدنش مو در آوردوازشدت سنگینی روی زمین افتاد
بعداز مدتی بیدار شد ودید که دندانش دراز شده داشت یادش می آمدکه......
این داستان ادامه دارد
azizam in dastano khodet ebda kardi? lotfan bishtar raje besh begu
شاید دیگه داستان وینکس کمتر بنویسم
دل تو هم از نظر ندادن پر درد