استلا

بچه ها بیشتر از5 نظر میخوام ااااا

همه چیز عالی بود واستلا داشت برای مهمونی که

گرفته بود آماده می شدکه رفت لباس بپو شه

اما لباس خودرا پیدانکرد ازهمه بدتر این بود که

وقتی قیافه ی خودش رودید حاضر نبود یک بار

دیگه به آینه نگاه کنه صورتش به طرزعجیبی

قهوه ای وچشمانش قرمز شده بود انگار گوش هایش

دراز وکم کم بدنش مو در آوردوازشدت سنگینی روی زمین افتاد

بعداز مدتی بیدار شد ودید که دندانش دراز شده داشت یادش می آمدکه......

این داستان ادامه دارد



نظرات 2 + ارسال نظر
lily سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ق.ظ

azizam in dastano khodet ebda kardi? lotfan bishtar raje besh begu

شاید دیگه داستان وینکس کمتر بنویسم

حنا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ

دل تو هم از نظر ندادن پر درد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد